هفت غروب قرار داشتیم. دوازده شب جدا شدیم. تمام پنج ساعت را گوشه ی دنجی از کافه نشسته بودیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم... بودن با س.ج همیشه همین قدر خوب و انرژی بخش است...
بحران: "حضور" دوست ها و دوستی ها... ساعت های دوستی و آنچه در آن تجربه می شود، محدود به خاطره ای در کنجی از حافظه ی انسان نمی شود؛ دوستی ها، به زعم من، به امتداد روح انسان می انجامند و افق های هستی انسانی را به ناکجاهای کشف نشده ای گسترش می دهند.
تاملات بعدمتنی: غالبا آنچه در تجربه های عمیق بشری، عاید انسان می شود در بیان نمی گنجند؛ این پست، تلاش ناکامی بود در توضیح دوستی های راستین!
بحران های من...برچسب : بحران, نویسنده : 4crisisesb بازدید : 78